۱۳۸۹ آبان ۱۱, سه‌شنبه

winter 2009



برف مياد ولي باد نه! و اين يكي از زيباترين بارش هايي است كه به ياد دارم. هر از گاهي از زير چتر سرمو ميگيرم طرف آسمون و هيجان زده ميشم از فضاي بي انتهاي بالاي سرم و سفيدي كه به زمين هجوم مياره...
برف... برف... يه سري لحظه ها براي هميشه تو ذهن آدم موندگار ميشن. يه بوي خاص...يه رنگ... يه صدا... و حالا اون لحظه هاي برفي دونه دونه از خاطرم ميگذرن.
يادم مياد. از فرزانه... عصر يه روز برفي زمستوني تو خوابگاه كوي دانشگاه تهران... فرزانه هم اتاقي دوستمه كه رفتم ديدنش. يه دختر خوشگل شهرستاني. خوابگاه غمناكترين جاييه كه ميشناسم و وسط اون همه خاكستري و اون همه دلزدگي و اون همه سرما، فرزانه زيبا كه داره حاضر ميشه با دوست(پسرش!) بره بيرون به يك اتفاق هيجان انگيز شبيهه. من لبه تخت سرد فلزي نشستم و فرزانه لباس ميپوشه. ميره جلوي آينه كوچيكي كه روي ديوار رنگ و رورفته اتاقشون زده. توي وسايل آرايشش ميگرده و ميگه مريم به نظرت رژ چه رنگي بزنم؟ و خودش بلافاصله اضافه ميكنه يعني توي برف رژ چه رنگي قشنگ ميشه؟ رژ برفي! و با خودش غش غش ميخنده. بالاخره يه رژ كه به قول خودش رنگش شاتوتيه انتخاب ميكنه و ميزنه بيرون... نميدونم چي اين لحظه ها رو براي من موندگار كرده... شايد تصور لبهايي به رنگ شاتوت همراه با سفيدي دونه هاي برف...

همين جوري داره برف مياد... ميدون شهرك كه ميرسم ميپرسم نوبت كيه و پسر ناشنوايي كه راننده يكي از تاكسي هاست و چند سالي ميشه كه تو اين خط كار ميكنه بهم اشاره ميكنه كه نوبت اونه. مثل هميشه عصبيه... مثل همه اين سالهايي كه وقتي از صندلي عقب تاكسي روي شونش ميزنم كه نگه داره يه جوري انگار ناگهاني از فكر و خيال ميپره و  يهو ميزنه رو ترمز.
جلو ميشينم. خسته ام و ديگه حوصله برف هم ندارم. همه مسافرا قبل من پياده ميشن و من دارم به تكه كاغذ توي قاب پلاستيكي روي داشبورد نگاه ميكنم كه روش با خط بزرگ نوشته: ناشنوا. دستش ميره طرف قاب. برش ميداره يه نگاه بهش ميندازه و با ناراحتي پرتش ميكنه پشت فرمون. نگاهش ميكنم. ميخوام چيزي بگم. ولي چي؟ ولي چطوري؟ ته دلم يه جوري خاليه مثل اون احساس همراه با تكون اول آسانسور...  با دست بهش اشاره ميكنم كه سر كوچه پياده ميشم...